از میان جهانیان بر نوح سلام

در لحظه های غرق، کسی از این دست، در همه هست. کسی در لایه های پنهان، کشتی ای می راند که دلش می خواهد ما را بالا بکشد. مردی صبور، سوار بر عشره ای دور. ما فرزندان ناخلف، باورش نمی کنیم و مستحق طوفان می شویم. وقتی برای رو ماندن، برای فرو نرفتن، خیلی دست و پا باید زد، تقلا باید کرد؛ وقتی سیالی لزج ما را به درون می کشد، ما را به تمامی می خواهد، نه غوطه ور، نه شناور، که رها در اعماق؛ اگر تصویر رسیدن قایقی نباشد چطور تاب می آوریم ؟

کشتی را رساند به جودی. به سرزمین بارور، به باغ های زیتون. آب فرونشست. چشم او هنوز خیس بود. کاش می آمدند. کاش با ما سوار می شدند ...

No comments: